خدایا دوستت دارم .........

 

دلم گرفته بود .......سرم داشت از درد میترکید .خیلی سردرد بدی داشتم نمیدونستم این سرد درد از کجا یهو اومد .اها یادم افتاد شاید گریه هام...گریه هایی ک شب و روز نمیشناسن ....آره خودشونه  اونا این بلا رو سرم آوردن نمیدونم نمیدونم از کجا شروع کنم...

 

ی روز یه چیزی دلمو کباب کرد یه چیزی ک دلم رو خدشه دار کرد ...گریه های ی بچه..بچه ای ک مامانشو گم کرده بود.

 

گریه گریه گریه....اشکاش خیلی درشت بودن مث مروارید رو پوست لطیفش سرازیر میشدن.

 

همه از کنارش رد میشدن بی خیال انگار تو گوشاشون یه گونی خاک پر شده بود....صدای اون بچه رو نمیشنیدن ):

 

هییییی   یاد خودم افتادم .خودمی ک دیگه نمیدونه آخر خطه یا هنوز این دنیا میخواد باهاش بازی کنه...

 

تو دلم ب خدا گفتم....(خداجون آخه گنا داشتم چرااا ).........

 

میدونم دارم امتحان میشم میدونم خوب بندگیتو نکردم ولی..........دیگه خستم هروز ب این امید پا میشم ک شاید امروز آخر خطه و باید پیاده شم اما شب ک میخوام بخوابم میدونم هنوز ی ایستگاه دیگه دارم و خودومو دل خوش میکنم.ولی هنوز معلوم نیس خدا چن تا ایستگاه برام در نظر گرفته.

 

از خیالات خودم خارج شدم دوباره چشمم افتاد ب اون بچه دیگه نفس نداشت دیگه قطره های چشمش داشتن تموم میشدن از ترس رنگش عین گچ شده بود......اینور اونورو نگا میکرد کمک میخواسن کمکککککککک .کمک از این آدمای بی احساس.

 

از ماشین پیاده شدم.رفتم پیشش حس همدردی میکردم بهش گفتم عموجون گریه نکن مامانتو گم کردی؟؟؟؟

 

نمیفهمیدم چی میگف حرفاش با صدای گریش قاطی میشد.......

 

دستای سردشو گذاشتم رو سینم...معلوم بود خیلی ترسیده.

 

نگام کرد.ی نگاه پر از غم که دلمو لرزوند .میخواستم گریه کنم .بغضمو قورت دادمو به دستای لطیفش بوسه زدم . گریش و قطع کرد و بهم زل زد. تو دلم خدا میدونس چی داشت میگذشت.خدا خدا میکردم که دوباره گریه نکنه.بهم گف:تو دیگه کی هستی؟

 

این دختر کوچولو معلوم بود شیطونم هس.اشکاشو پاک کردم و گفتم منم یکی مثل خودت.

 

همینجوری بهم نگا میکرد گفتم که انگار مامانتو گم کردی نه؟ گفت نه.

 

-یعنی چی؟

 

-با داداشم بودم

 

-آها .پس داداشتو گم کردی؟

 

-آره

 

-اسمت چیه عمو جون؟

 

-اسم توچیه؟

 

-ای شیطوننن.اسمم طاهاس.

 

-اسم منم ملیسا خانمه. چرا گفتی توهم مثثل منی؟مگه توهم داداشتو گم کردی؟

 

-اهم.منم مامان بابامو گم کردم.

 

آره چن ساله که گم کردم بغم عود کرد .فک کنم چشام دیگه تحمل ندارن.می خوام خودم تو آغوش یه بچه پاک که هیچ گناهی نداره خالی کنم.هی روزگار.هععی

-

 

 



نظرات شما عزیزان:

hanieh
ساعت15:09---22 بهمن 1394
سلام وبت خوبه خوشم اومد فقط یه جوری باز شد تو مال من قاطی پاتی دیده میشد
در کل عالیه موفق باشی
پاسخ:ممنونم


هستی
ساعت22:38---20 بهمن 1394
ب نظر خوبه و غمگین نه؟
پاسخ:هستی جان ممنون ک بازم لطف کردی و نظرتو گفتی خوب اوایل داستانا اکثرا جذابیت زیاد نداره فقط با ذهن بازی میکنه ولی رفته رفته جذابیتش ب دست میاد .غمگین بودنش و جالب و خنده دار بودنش هم همه به جا خواهد بود ایشالله.(:


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 20 بهمن 1395برچسب:داستان, | 15:42 | نویسنده : ms.kowsi |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.